از منفعل بودن «کامیونیتی ایرانی »کانادا انتقاد نکنیم ؛ چون اصولا چیزی به نام «جامعه ایرانی» وجود ندارد!

بدنبال حوادث تلخ اخیر در شهرهای مختلف ایران ، شاهد چند فراخوان از گروه ها و تشکل های سیاسی و اجتماعی فعال در ونکوور بودیم که خوشبختانه این بار بدون درگیری و با حضور بی دردسر گروهی از شهروندان مراسم ها برگزار شد .

اما فراخوانهای متفاوت برای چندمین بار این سوال را برای اکثر ایرانی- کانادایی های ساکن مترو ونکوور پیش آورد که چرا در مناسبتهای ملی و گردهمایی های اجتماعی هنوز یک صدایی و توافق برای دنبال کردن هدفی مشترک و فارغ از تفاوتهای قومی و مذهبی و سیاسی شکل نگرفته و بدل به آرزویی برای تمامی ایرانیان ساکن کانادا شده است ؟  

این چندپارگی در مقاطع مختلف مورد انتقاد اعضای کامیونیتی قرار گرفته و این گونه برداشت می شود که مهاجرین ایرانی پس از خروج از کشور و اقامت در کانادا به واسطه عوامل مختلف چندین و چند گروه شده و نمی توانند رویکردی واحد در واکنش به اکثر رخدادهای اجتماعی داشته باشند ! 

اما واقعیت اینجاست که ایرانیان مهاجر برخی از مشکلات ریشه دار و تاریخی خود را همراه آورده اند و تغییر این وضعیت اگر در وطن تحقق نیافته ، در خارج از آن به مراتب دشوارتر و بهتر بگوییم محال است! به عبارتی دیگر اصولا چیزی به نام جامعه ایرانی وجود ندارد که از اعضای آن بخواهیم در مترو ونکوور همچون دیگر جوامع مهاجر رفتار کنند و خروجی مشابهی از بعد اجتماعی داشته باشند!!

این چند خط مقدمه ای بود برای بازنشر مطلب ارزشمند محمد علی حسینی در وب سایت ویرگول که به نثری ساده ولی مبتنی بر فکت های اجتماعی ،کامیونیتی ایرانی را فاقد “ویژگی های کلیدی جامعه “می داند!

مطالعه این متن می تواند تلنگری به همه ما برای توجه به ریشه مشکلات موجود کامیونیتی ایرانی و تلاش بیشتر برای تحقق ” ایجاد جامعه ایرانی” باشد !!

چرا چیزی به نام جامعه‌ی ایرانی وجود ندارد؟

چرا وضع مملکت ما همیشه اینطوری است؟ چرا هیچ‌وقت چیزی بهتر نمی‌شود و هرکس که بیاید وضع ما از قبل بدتر می‌شود؟ چرا اتّفاقاتی که در باقی کشورها منجر به انقلاب و اعتصاب و شوروش می‌شود، در ایران هیچ سر و صدایی ایجاد نمی‌کند؟

این‌ها سؤالات کلیدی‌ای است که هر ایرانی‌ای هرروز از خودش می‌پرسد. در این نوشته من می‌خواهم یکی از هزاران پاسخی که می‌توان به این سؤالات داد را مطرح کنم. پاسخی که به ریشه‌ای‌ترین مفهوم در تمام این سؤالات می‌پردازد.

آیا اصلاً «ما»یی وجود دارد؟ یعنی در دنیای واقعی چیزی به نام «جامعه‌ی ایرانی» وجود دارد که حالا ما بخواهیم بگوییم که چرا رفتارش با دیگر جوامع متفاوت است؟

بیایید تعارف را کنار بگذاریم و در این نوشته با هم نگاهی به این هشتاد و خورده‌ای میلیون آدمی که در یک حصار ۱٫۶ میلیون کیلومتر مربعی زنده‌اند بیندازیم.

جامعه چیست؟

قبل از هر چیز باید ببینیم که منظور از «جامعه» چه چیزی است. من وقتی که در این نوشته از جامعه حرف می‌زنم، منظورم این است (این تعریف از تعاریف اشخاصی مثل Lan Roertson الهام گرفته شده است):

جامعه مجموعه‌ای از افراد است که در یک تعامل اجتماعی پایدار، در کنار همدیگر در یک مرز سیاسی و یک محدوده‌ی جغرافیایی زندگی می‌کنند. اعضای یک جامعه تحت یک فرهنگ قالب زندگی می‌کنند.

«جامعه» شش ویژگی اساسی دارد: شباهت، درک متقابل، وابستگی متقابل، مشارکت، احساس تعلّق و ارزش‌ها مشترک.

داشتن این شش ویژگی باعث می‌شود که اعضای جامعه نسبت به هم احساس مسئولیّت داشته باشند، اکثریّت آن آرمان‌های واحدی پیداکنند و مانند یک موجود زنده در برابر محرّک‌های خارجی واکنش نشان بدهد.

چیزی که باید به آن توجّه کرد این است که جامعه بیشتر یک فرآیند است تا یک محصول. یعنی فرآیند ایجاد و استحکام این شش ویژگی را ما جامعه می‌نامیم. نه اینکه جامعه محصول یک فرآیند باشد و هنگامی که می‌گوییم جامعه هست، دیگر فرآیند تشکیل آن متوقّف شده باشد.

از نظر من ما در ایران چیزی به نام جامعه نداریم. تنها چیزی که وجود دارد یک «اجتماع ایرانی» است. یعنی افرادی که از بد حادثه در یک جغرافیا کنار هم قرار گرفته اند و مجبور اند که در کنار همدیگر زندگی کنند. بدون اینکه هیچ‌کدام از شش ویژگی بالا شامل حال‌شان شود.

برای اینکه تصویر بهتری از منظور من از کلمه‌ی «اجتماع» داشته باشید، می‌توانید پناه‌جویانی را تصوّر کنید که از ملل و اقوام مختلف در یک اردوگاه نگهداری پناهندگان در یک جزیره‌ی دورافتاده و تحت نظارت‌های شدید امنیتی قرار گرفته‌اند.

مقایسه‌ی اجتماع ایرانی با مفاهیم کلیدی جامعه

حالا من چرا اصلاً چنین حرفی را می‌زنم؟ برای اینکه بفهمیم چرا ما به جای «جامعه‌ی ایرانی» تنها چیزی که داریم یک «اجتماع ایرانی» است، باید واقعیّت‌های مردمان کشور ایران را با شش ویژگی کلیدی جامعه مقایسه کنیم.

اگر هیچ‌کدام از این شش ویژگی شامل حال کلّیّت این افراد نشد، یعنی اینکه ما چیزی به نام جامعه نداریم.

شباهت

اوّلین چیزی که اعضای گروه را تبدیل به یک جامعه می‌کند، شباهت این افراد به یکدیگر است. تا زمانی که اعضای یک گروه هم‌دیگر را شبیه خودشان ندانند، چیزی به نام جامعه شکل نمی‌گیرد.

ما با موجوداتی که شبیه ما هستند تعامل اجتماعی می‌کنیم. تا به حال کسی را دیده‌اید که تلاش کند با یک میمون خرید و فروش کند یا تلاش کند با لبخندزدن به یک درخت یک ارتباط غیر کلامی با آن برقرار کند؟

مسئله این است که شباهت بیولوژیک شباهتی است که امکان «کنار هم قرار گرفتن» افراد را فراهم می‌کند. ما برای تشکیل جامعه به چیزی بیشتر از شباهت بیولوژیک نیاز داریم.

شما وقتی در دانشگاه با کسی که هم‌رشته‌ای و هم‌ورودی شماست روبه‌رو می‌شوید، نسبت با آن فرد احساس شباهت می‌کنید. امّا وقتی که همان موقع کارگر ۷۰ ساله‌ی خدماتی که تا به امروز ندیده‌ای از کنارتان رد می‌شود، هیچ احساس شباهتی با آن فرد نمی‌کنید.

این نوع شباهت احساسی است که باعث می‌شود که جامعه شکل بگیرد.

حالا ما در ایران چنین احساسی را به شکل کلان نداریم. یعنی وقتی یک ترکمن در خراسان شمالی یکی از اعراب خوزستان را می‌بیند، احساسی که دارد شبیه به همان احساس شماست وقتی که کارگر ۷۰ ساله‌ی خدمات را برای اوّلین بار می‌بینید.

ما فاقد آن احساسی هستیم که موقع دیدن فردی از قوم، استان، شهر یا گاهی محلّه‌ای دیگر به ما یادآوری می‌کن که این هم یکی «شبیه» به تو است.

قرن‌ها ناامنی و ملوک‌الطوایفی بودن و تلاش هر طایفه و قومی برای سرکوب دیگران و دزدیدن آنچه که دارند برای خود، باعث شده که ما دچار احساس عدم شباهت فرهنگی بشویم.

اعضای قبلیه، روستا یا شهر من همواره رفتارشان طوری بوده است که به اعضای تازه‌وارد این احساس القا شده است که هرکس عضوی از ما نیست، شبیه به ما هم نیست و هرکس که شبیه به ما نیست، می‌خواهد که ما را نابود کند.

درک متقابل

مسئله‌ی بعدی‌ای که یک‌سری شخص مجزا را به یک جامعه تبدیل می‌کند درک متقابل است. درک متقابل از این که چه چیزهایی خوب است و چه چیزهایی بد. چه چیزهایی دوست‌داشتنی محسوب می‌شوند و از چه چیزهایی بدمان می‌آید.

همین درک متقابل است که باعث شکل‌گیری فرهنگ واحد در یک جامعه می‌شود. اعضای یک جامعه وقتی که به یک درک متقابل می‌رسند از خودشان رفتار اجتماعی نشان می‌دهند.

یعنی وقتی که اکثر اعضای یک جامعه از واقعیّت یک درک متقابل دارند، مانند یک موجود زنده در برابر محرّک‌های درونی و بیرونی واکنش نشان می‌دهند. درک متقابل چیزی است که ارزش‌های مشترک را به وجود می‌آورد.

مسئله‌ی موجود در اجتماع ایرانی این است که چیزی به نام درک متقابل وجود ندارد. درکی که مذهبی‌ها از عمل خوب برای پیشرفت دارند با درک غیر مذهبی‌ها در تضاد است. درک شهری‌ها با روستایی‌ها جور در نمی‌آید. ساخت‌های مختلف هرکدام واقعیّتی مخصوص به خود درست‌کرده‌اند و حاضر به پذیرش هیچ تفسیر دیگری نیستند.

منظور من از این حرف‌ها تفاوت‌های شناختی و فرهنگی طبقات اجتماعی مختلف نیست. منظورم نبود درکی است که این طبقات مختلف را کنار هم در یک جامعه نگه می‌دارد.

آذری‌ها اعتقاد دارند که فارس‌ها تمام حق آن‌ها را خورده‌اند و فارس‌ها فکر می‌کنند که مملکت را «ترک»ها قبضه‌کرده‌اند و تمام ادارات و مشاغل را برای هم‌ولایتی‌هایشان تسخیرکرده‌اند.

چیزی که از نظر اهالی چهارمحال و بختیاری بدترین اتّفاق است، برای اهالی یزد یکی از حدّاقل‌های ضروری برای ادامه‌ی زندگی تلقّی می‌شود.

می‌شود گفت یکی از بزرگ‌ترین دلایل نبود درک متقابل در ایران، تفاوت وحشتناک شرایط است. چه از نظر سیاسی و چه از نظر طبیعی.

شما تنها همین مسئله‌ی آب را درنظر بگیرید. بخشی از ایران می‌گوید که من به این آب برای پیشرفت و بهبود وضعیّت خودم احتیاج دارم و بخش دیگر می‌گوید که اگر آب آن‌ها را برای من نیاوری از تشنگی می‌میرم. یعنی عملاً خیلی اوقات حیات مردمان یک بخش به نابودی منافع مردمان بخش دیگر وابسته است. حتّی اگر آن افراد واقعاً دلشان نخواهد که به آن انسان‌ها آسیبی برسانند.

وابستگی متقابل اعضای جامعه

یکی دیگر از چیزهایی که یک اجتماع را تبدیل به یک جامعه می‌کند، وابستگی متقابل اعضای آن جامعه به هم است. جامعه را می‌توان شبیه یکی از همین خانه‌هایی دانست که با کارت‌های بازی می‌سازند. اگر یکی از کارت‌ها را بردارید، تمام سازه فرومی‌ریزد.

وجود وابستگی متقابل بسیار مهم است. این ویژگی یک حلقه‌ی بازخورد اجتماعی درست می‌کند. یعنی اینکه چون شما به دیگران وابسته‌اید، هرروز اتّصال‌تان به آن‌ها مستحکم‌تر می‌شود و پیوندهای اجتماعی قوی‌تری بین بخش‌های مختلف جامعه ایجاد می‌شود.

حالا چرا ما در ایران چنین وابستگی‌ای نداریم؟ چون مملکت ما چیزی به نام نظام اقتصادی ندارد. و این یعنی اینکه اگر مردمان فلان بخش ایران کلاً از روی صفحه‌ی روزگار محو بشوند، چون پول و خدمات بخش‌های دیگر به آن وابسته نیستند، برای افراد دیگر اجتماع هیچ مشکلی ایجاد نمی‌شود.

شاید فکر کنید که پایتخت ایران از این قاعده مستثنا است. امّا به هیچ عنوان اینطوری نیست. به خاطر متمرکز بودن نظام اقتصادی، مردمان مناطق نفت‌خیز ابداً اهمّیّتی برای مرکزنشینان ندارند. یعنی اگر تمام مردم خوزستان در فقر و بدبختی زندگی کنند برای من پایتخت نشنین هیچ مشکلی ایجاد نمی‌شود. پس من هیچ وابستگی‌ای به آدم‌هایی که در آنجا زندگی می‌کنند ندارم.

مشارکت اعضای جامعه با هم

مشارکت حاصل وابستگی و درک متقابل است و باعث می‌شود که ما بیشتر احساس کنیم که شبیه به هم هستیم. حالا اصلاً تو این جزایر مجزا از هم که نه احساس تعلّق خاطری به هم دارند و نه نیازی به وجود هم، آیا زمینه‌ای برای مشارکت به وجود می‌آید؟

حواس‌تان باشد که اینجا من از مشارکت بین اعضای یک جامعه صحبت می‌کنم. یعنی منظورم مثلاً این نیست که بعد از زلزله‌ی کرمانشاه یا بم بقیه‌ی مردم برایشان کمک ارسال کردند. مردم برای سیل پاکستان هم کمک می‌فرستادند. تنها تفاوت فجایع داخلی با خارجی‌ها این است که چون نزدیک‌تر اند، احساس ترس بیشتری را در افراد ایجاد می‌کنند و ترس خودش باعث ایجاد یک همدلی موقت می‌شود.

منظور من از مشارکت چیزی فراتر از اثر ترس یا رسانه است. منظور من چیزی شبیه به مشارکت مردم آلمان پس از جنگ جهانی دوم برای بازسازی کشور یا مشارکت ژاپنی‌های برای ساخت سرزمین ویران‌شان است.

منظور مشارکتی است که حاصل اهداف و منافع مشترک و با اثرگذاری جمعی است. چیزی که به دلایلی که بالاتر دیدیم در ایران وجود ندارد.

احساس تعلّق

اعضای یک جامعه نسبت به جامعه‌ی خود احساس تعلّق دارند. یعنی اینکه خودشان را پیش از هرچیز عضوی از آن جامعه می‌دانند. مثلاً اگر روزی این امکان برای یک فرد ایجاد بشود که به خارج از کشور برود و زندگی راحت‌تری داشته باشد یا در جامعه‌ی خود بماند و باعث پیشرفت آن شود، فرد به خاطر احساس تعلّق شدیدی که دارد ماندن را ترجیح می‌دهد.

اتّفاقی که هرگز در ایران نمی‌افتد. نقل قولی از احمد شاه وجود دارد که گفته بود من کلم‌فروشی در سوئد را به پادشاهی ایران ترجیح می‌دهم. انگار این حرف از دهان تک‌تک ما دارد خارج می‌شود.

ما هیچ احساس تعلّقی نسبت به ایران نداریم. چون ایران عقابی بوده که جوجه‌هایش را رها می‌کند تا همدیگر را از گرسنگی بکشند، نه پرستویی که برای جوجه‌هایش خود را به آتش می‌کشد.

استبداد و نبود ثبات سیاسی باعث شده است که ما تنها بخواهیم گلیم خودمان را از آب بیرون بکشیم. صدها و هزاران سال است که در این مملکت امروز تو مقرّب پادشاه بوده‌ای و فردا سرت مقابل چکمه‌های میرغضب افتاده بود.

وقتی که ثبات نباشد، شما امکان تشکیل جامعه را ندارید. چون احساس حفظ بقا بر هر احساس دیگری که قرار است جامعه را شکل بدهد، از جمله احساس تعلّق، برتری پیدا می‌کند. اصلاً آدم چطوری می‌تواند به چیزی اعتماد کند که معلوم نیست همین فردا علیه خودش اقدام کند؟

ارزش‌های مشترک

تمام چیزهایی که گفته شد باعث شده است که ما ارزش‌های مشترک نداشته باشیم. شما می‌خواهی با احساس تعلّقت بمانی و کشورت را بسازی؟ خیلی خب. این ارزش برای خودت. امّا ارزش من این است که باید کیسه‌ی خودم را پر کنم. پس زیرآبت را می‌زنم و همان جنسی که قرار بود بسازی را وارد می‌کنم.

می‌بینید؟ به همین راحتی اجتماع به افراد خیانت می‌کند. ما نه به هم وابسته‌ایم و نه درک متقابل داریم. پس ارزش هر کسی می‌شود تضمین بقای خودش. و این یعنی اینکه به جای ساخت جامعه، ما یک جنگل می‌سازیم. در جنگل من هرچقدر غذای بیشتری برای خودم داشته باشم، شانس بیشتری هم دارم.

پس «گور پدر بقیه» تنها ارزش مشترکی است که در چنین معجونی از موجودات ترسیده‌ی حریص می‌توان پیدا کرد. ارزشی که در تضاد با هر ارزش اجتماعی دیگری است.

چرا نبود جامعه باعث این مشکلات شده است؟

حالا می‌رسیم به سؤال‌های ابتدای نوشته. چرا وضع مملکت اینطوری است؟ چرا کسی اعتراضی نمی‌کند؟

جامعه موجودیّتی است که از خودش در برابر خطرات دفاع می‌کند. اعضای جامعه چون ارزش‌ها، اهداف و منافع مشترک دارند، برای دور کردن خطرات دوشادوش هم می‌جنگند.

اعتراض، انقلاب و هر عمل مشابهی اعمال جمعی اند. اعمال جمعی هم توسّط یک جامعه می‌توانند رخ بدهند. حالا که ما جامعه‌ای نداریم، پس هیچ مقاومتی هم رخ نمی‌دهد. چرا؟ چون اصلاً چیز واحدی وجود ندارد که کسی بخواهد از آن دفاع کند.

محدوده‌ی من خانه و دارایی‌های من است. منافع من اکثر اوقات در تضاد با منافع دیگران است. چرا باید برای شهر بغلی مبارزه کنم وقتی که نیّت خود من هم تاراج همان شهر است؟

آیا هرگز اجتماع ایرانی، به جامعه‌ی ایرانی تبدیل می‌شود؟

این سؤالی است که نمی‌توان به آن پاسخی قطعی داد. شاید بتوان روزی جامعه‌ی ایرانی داشت، امّا پیش از هرچیز باید اجتماع ایرانی را نابود کرد.

ما برای اینکه بتوانیم از این منجلاب هزارساله بیرون برویم نیازمند یک فروپاشی کامل هستیم. فروپاشی‌ای که چیزی از فرهنگ و تجربیّات قبلی باقی نگذارد. تنها در این صورت است که می‌توان امیدوار بود که گذشته دست از سرمان بردارد و بگذارد آینده‌ای داشته باشیم.

چیزی که باعث می‌شود ما یک جامعه نداشته باشیم تجربه‌ی زیسته‌ی جمعی ما است. تجربه‌ی زیستی‌ای که نهادهای ما را طوری شکل داده است که در تضاد به شکل‌گیری جامعه عمل کنند و اشخاص ما را طوری تربیت کرده است که درست در تقابل با مفهوم جامعه زندگی کنند.

کسی که می‌خواهد روی یک باتلاق خانه بسازد، یا باید زحمت خشکاندن آن را به جان بخرد یا باید به تماشای نابودی تلاش‌هایش بنشیند.

تمام تلاش من در این نوشته این بود که نشان بدهم شاید دلیل عمل‌نکردن هیچ‌کدام از نسخه‌هایی که باعث نجات دیگر کشورها شده است برای ما، این باشد که ما پایه‌ای‌ترین فرض این نسخه‌ها را نداریم. ما جامعه‌ای نداریم که با کمک نسخه‌های دیگر جوامع بتوانیم آن را درمان کنیم.

لینک به مطلب اصلی : https://bit.ly/2Y8be9w