«ایرانِ من» خاطرات و یادهایی از ایران است به قلم آیزیک یومتوبیان، مهندس ایرانی-آمریکایی مقیم ایالات متحده که به تازگی ترجمه فارسی آن منتشر شده است.
یومتوبیان در این کتاب از آداب و رسوم شادی و سوگ، تحصیل، کسبوکار، و مناسک دینی یهودیان ایران میگوید و یادهایی را زنده میکند که از خانوادهای متدین در جنوب شهر تهران دهه ۳۰ خورشیدی شروع میشود و تا به امروز در آمریکا میرسد.
او در این خودزندگینامه از والدین و خواهر و برادرها، دوستان و همکلاسیها، معلمها در مدرسه یهودیان و مدرسه عادی، همسایههای متعصب و مسلمانان دوآتشه و دوستان مداراگر، تجربه کوتاه مهاجرت و تحصیل در اسرائیل، و در نهایت مهاجرت همیشگی به آمریکا میگوید.
مترجم، کار بر برگردان آن به فارسی را به سفری به هزارتوی خانوادهای متدین به دین یهودیت تشبیه کرده که نسل جوان ایران چیزی از آن نمیداند و با دیدگاه این اقلیت مذهبی به جامعه بزرگ مسلمان ایران بیگانه است.
او در یادداشت کوتاه خود در ابتدای کتاب میگوید: «از آنجا که هر فرد تجربه و دیدگاه یگانه خود را در فهم اوضاع پیرامون دارد، نویسنده نیز با تقسیم کردن تجربه شخصی خود با خوانندگان سهم باارزشی در ثبت تاریخ شفاهی کشورمان ایفا کرده است. این نکته در عنوان کتاب نیز انعکاس یافته، چرا که آنچه در کتاب میآید، ایران اوست.»
خاطرات یومتوبیان در سه جغرافیا میگذرد: تهران دهه ۱۳۳۰ و ۴۰ در محله مجاور کاخ مرمر تهران، اسرائیل تازهتاسیس و زندگی در کیبوتص و شرکت داوطلبانه در جنگ شش روزه اعراب و اسرائیل در ۱۹۶۷ و سپس تحصیل در رشته مهندسی و مهاجرت به آمریکا برای دامه تحصیل و سکونت دائم.
«ایرانِ من» را مریم منظوری، روزنامهنگار و مترجم مقیم واشنگتن دی-سی به فارسی ترجمه کرده و توسط انتشارات اچ اند اس در لندن منتشر شده و از طریق لینک زیر میتوانید آن را سفارش دهید.
http://www.hands.media/books/?book=my-iran
آنچه در ذیل میآید بخشی از کتاب و مربوط به خاکسپاری مانیجون، مادربزرگ نویسنده است:
کمی بعد آقاجون همراه آقای یدیدیا، ملای یهودی یزدی و چند نفر دیگر برگشت. مرد یهودی دیگر برگشت. آقای یدیدیا، که معنی اسمش به عبری میشود «دوست خدا» مردی بود قدکوتاه و سیهچرده که همیشه کلاهی بزرگ بر سر داشت و بوی سیگارش زودتر از خودش میرسید. او در محله خیابان سیروس زندگی میکرد و در دعا و آداب و رسوم مذهبی مخصوص کفنودفن استاد بود.
طبق سنت ارتدوکس یهودی، اختلاط مرد و زن طی مراسم ختم و فاتحه ممنوع است. به همین دلیل، آقای یدیدیا مردها را یک طرف جسد و زنها را طرف دیگر مانیجون نشاند. ما بچهها از این قانون مستثنی بودیم و میتوانستیم هر کجا دلمان میخواست بنشینیم. همراهان ملا برانکارد را گذاشتند زمین و مانیجون پیچیده در ملحفه را به آرامی رویش قرار دادند.
مانیجون در انتظار رفتن به بهشت پیش خداوند بود. طبق آداب و رسوم آمده در تلمود و کابالا، زمان بین مرگ تا خاکسپاری اهمیت زیادی دارد چون تا وقتی که جسم در میان خاک نرفته، روح میان این جهان و آن جهان سرگردان است… با این که عاشق مانیجون بودیم اما این را هم میدانستیم که در آداب و رسوم ارتدوکس نجستر از جسد نیست. اگر فردی تنها در حضور مرده باشد و حتی او را لمس نکند، نجس تلقی میشود و شستوشو بر او واجب است. مانیجون را در بهشتیه یهودیها دفن میکردند که گورستانی بود واقع در حدود بیست کیلومتری شرق تهران در خیابان خراسان.
به محض این که جسد مانیجون را از روی زمین بلند کردند و روی دست بالا بردند، صدای شیون خانه را برداشت. من و فیضالله پشت آقاجون و باباجون و عموها به دنبال جسد راهافتادیم. توی کوچه همسایهها برای گفتن تسلیت دورمان حلقه زدند بطوریکه به سختی میشد جلو رفت. خیلی از همسایههای یهودی به صف سوگواران پیوستند.
کاروان طول و دراز تاکسیها که پشت وانت در خیابان شیخ هادی به طرف شمال در حرکت بود، مقابل کنیسای کوروش توقف کوتاهی کرد تا باباجون و پسرهایش دستدردست هم دعای کوتاهی بخوانند.
از خاک آمدهایم و به خاک میرویم. مثل علف که میپلاسد، گلی که پژمرده میشود، سایهای که میرود، ابری که محو میشود، بادی که میوزد، غباری که پراکنده میشود، و رویایی که از یاد میرود. اما تو، ای عالیترین، خدای زنده و جاوید هستی. (ونتانه توکف، موساف روشهاشانا)
بعد از دعا کاروان راهی گورستان بهشتیه شد. جسد را فورا به غسالخانه بردند تا بشویند.
«از خاکیم و به خاک میرویم.» به باور یهود مرده باید فورا دفن شود و هرچه زودتر و در طبیعیترین حالت ممکن به خاک مراجعه کند و با آن یکی شود. حدود ظهر، مانیجون را طبق آداب کفنپیچ کرده و در تابوت گذاشتند و تا لب گور روی دست بردند، بعد او را از تابوت درآوردند و مستقیم روی خاک نهادند. بعد از آن که آخرین مشت خاک روی گور ریخته شد، تمامی خانواده حول آن حلقه زدند، شیونها کردند و زاریها سردادند. حالا که سر عزیز مانیجون درخاک سرد بود، آنها هم خاک برسر ریختند و فریاد خاک بر سرم سردادند. خاک و مرگ یکی شدهبودند. حالا میفهمیدم چرا وقتی کسی را نفرین میکردند، میگفتند «خاک بر سرت!»