اکثر ما در کانادا با کلاهبرداری های اینترنتی و تلفنی آشنا هستیم و البته شیوه های اخاذی از راه دور در سالهای اخیر بسیار متنوع شده و در مواردی حتی کار پای تلفن به تهدید طعمه و شکایت قانونی از او کشیده است !!
اما در این مورد متفاوت ، آقای علی عبدی دانشجو دانشگاه yale در آمریکا که به افغانستان سفر کرده بود ، ماجرای ناگوار کلاهبرداری از جوانی افغان را در صفحه فیس بوکش روایت می کند که رویای سفر به کانادا و کار در هتل هیلتون شهر را در سر می پرورانده !
ماجرا را بدون دخل و تصرف در ادامه بخوانید:
ده صبح بود که تلفنم زنگ خورد. حبیبالله بود. پسر ۲۱ سالهی محجوبی که تابستان پارسال در دانشگاه کاروان با او آشنا شدهبودم. حبیبالله دانشجوی سال دوم حسابداری بود. پسر کمحرف و سربهزیری که جز مهماننوازی و لبخندهای شیرین که دانههای دلش را نشان میداد از او ندیدهبودم. چروکهای صورت و پیشانیاش در آغاز جوانی خبر از سختگیریِ زندگی میداد. یادم مانده بود که برای تأمین هزینهی دانشگاه عصرها در یک فروشگاه کار میکرد و شبها زبان انگلیسی میخواند تا بتواند پس از پایان دورهی لیسانس برای ادامهی تحصیل به یکی از دانشگاههای خوبتر کابل برود. همین دیروز روی فیسبوک پیام فرستادهبود و شماره تلفنم را خواستهبود. نوشتهبود کار مهمی دارد و اگر ممکن است جایی همدیگر را ببینیم. با اشتیاق پذیرفتم. دوست داشتم بعد از یک سال دوباره دستهای زحمتکشیدهاش را فشار دهم و جویای احوالش شوم. قرار شد سر ظهر دیدار کنیم، رستوران هرات، جایی در مرکز کابل.
چند دقیقه دیر رسیدم. سر میز نشستهبود. از جایش بلند شد و دست داد و خوشوبش کردیم. همان حس سال گذشته سراغم آمد؛ با آدم تلاشگر و افتادهای روبهرو بودم که امیدش به زندگی احترامبرانگیز بود. بعد از سلام و احوالپرسی، از کار و بارش در این یک سال پرسیدم. بیمقدمه گفت که رشتهی حسابداری و کار در فروشگاه را چند ماه پیش رها کردهاست. تعجب کردم. آن حبیباللهی که من میشناختم آدمی نبود که درس و کارش را نیمهکاره ول کند. فکر کردم به خاطر مشکلات مالی – مثل خیلی دیگر از جوانهای افغانستان – نتوانسته از پس هزینهی دانشگاه برآید. بیشتر پیگیر نشدم تا یکوقت خاطرهی ناخوشآیندی را برایش یادآوری نکنم. خودش اما بلافاصله با صدایی که هیجان داشت گفت: «تشویش نکنید آقا علی! مَه چند روز دِگَه عازم کانادا اَستُم.» فکر کردم اشتباه شنیدهام. پرسیدم «کانادا حبیبالله؟» گفت: «بله آقا علی! ونکوور! آخرِ اَمی ماه مُرُم. از شما بَره تحصیل در کانادا مشوره مىخوايوم.»
حبیبالله گفت که چند ماه پیش فرم درخواست استخدام در هتل هیلتون ونکوور را پر کرده و بعد از مکاتبههای فراوان و یک مصاحبهی کتبی و پرداخت سههزار و پانصد دلار که با قرض از دوست و آشنا تهیه کرده موفق شده از ادارهی مهاجرت کانادا پذیرش بگیرد. از هتل هیلتون برایش یک دعوتنامهی کاری فرستادهبودند. گفت قرار است این هفته راهی سفارت کانادا در دوبی شود تا نامهی پذیرش و دعوتنامه را به سفارت بدهد و با صدور ویزا راهی ونکوور شود.
بیاندازه خوشحال شدم. حبیبالله تازه ۲۱ سال داشت و آن قدر پسر باجنم و تلاشگر و رنجکشیدهای بود که مطمئن بودم این فرصت را به آسانی از دست نمیدهد و گلیمش را از آب بیرون میکشد. نگرانی اصلیش درس بود و اینکه چهطور میتواند در کانادا در رشتههایی مثل مدیریت و حسابداری و اقتصاد ادامهی تحصیل بدهد. گفتم جای نگرانی نیست و بعد از چند ماه که جا افتاد، دوستان خوبی در ونکوور هستند که حتماً کمکش میکنند و راهوچاه را نشانش میدهند. قرار شد به چند نفر از دوستانم در کانادا پیام بزنم و حبیبالله را به ایشان معرفی کنم.
چشمان حبیبالله برق میزد. با آنکه درس را رها کردهبود و زندگیاش را فروختهبود تا هزینهی سفر به کانادا را فراهم کند اما میشد شور را در تن صدایش خواند. با یک بغل امید به آینده نگاه میکرد. میگفت وقتی ونکوور برسد در چند ماه اول شاید برای صحبت به زبان انگلیسی مشکل داشتهباشد اما «کوشش مِکنم ناامیدشان نکنُم.» گفتم جای نگرانی نیست و میزبان هم میداند تازهوارد هستی و چند هفتهی اول سختگیری نمیکند. پایهی حقوقش در هتل هیلتون سههزار دلار در ماه بود و امیدوار بود در همان چند ماه اول قرضهایش را بدهد و بخشی از پول را برای خانواده بفرستد. گفت در فرم مصاحبه در پاسخ به یکی از پرسشها که چرا کانادا را برای ادامهی زندگی انتخاب کرده، نوشته که مهماننوازیِ رئیسجمهور کانادا را نسبت به مهاجران خاورمیانهای از تلویزیون دیده و تحت تأثیر قرار گرفتهاست. گفتم «شاید اَمی جواب، طالعِ تو بوده لالا!» خندید. صورت زحمتکشیدهاش نمیگذاشت بفهمم لپهایش کِی گل میاندازد.
ناهار را باهم خوردیم و خداحافظی کردیم. حبیبالله میرفت که زندگی تازهای را آغاز کند.
بعدازظهر شد. روی تخت دراز کشیدهبودم که تلفنم زنگ خورد. حبیبالله بود. صدایش قطع و وصل میشد و به این طرف خط نمیرسید. «سلام حبیب الله! جوری برادر؟» انگار مضطرب بود و بر خلاف همیشه نمیتوانست کلمات را شمرده ادا کند. قطع کرد تا دوباره از جای بهتری زنگ بزند. چند دقیقه بعد دوباره تماس گرفت. اینبار صدایش را میشنیدم. گفت «سلام علی آقا! مشکلی پیش آمدهاست. وقت دارید؟» گفتم بگو لالا. گفت ادارهی مهاجرت کانادا برایش ایمیل دیگری فرستاده که برای تکمیل مدارک مربوط به ویزا و فرستادن آن به سفارت این کشور در دوبی، دو هزار دلار دیگر لازم دارند. حبیبالله گفت که در ایمیلِ ادارهی مهاجرت آمده که این پول را باید تا ظهر فردا به حساب بریزد تا به محض ورود او به کانادا به وی بازگردانده شود در غیر این صورت امکان صدور ویزا فراهم نیست. با حجب و حیایی که نظیرش را در کمتر آدمی سراغ داشتهام گفت دیگر هیچ کس را ندارد و چیزی در زندگی برایش نمانده که هزینه کند و نمیداند چهطور از پس تآمین این دو هزاردلار برآید.
من دو هزار دلار در افغانستان نداشتم که به او بدهم. چند صد دلار بیشتر در حسابم نبود و نمیتوانستم در یک روز پول تهیه کنم. میفهمیدم که حبیبالله در وضعیت نامناسبی است و نیاز به کمک دارد. اما نمیدانستم چهکاری از دستم برمیآید. تلفن را که قطع کرد بیشتر فکر کردم. از هتل هیلتون دعوتنامه داشت و ادارهی مهاجرت کانادا ۲۴ ساعت به او وقت دادهبود که دو هزار دلار دیگر به حساب بریزد… قصهی عجیبی بود. چهطور ممکن بود ادارهی مهاجرت یک کشور ایمیل زدهباشد و از یک متقاضیِ کار چنین درخواستی کند؟ آن هم دولت کانادا که تجربهی زیادی در امور مربوط به مهاجران دارد و قوانین دستوپاگیرش قاعدتاً نباید جایی برای این ایمیلها باز بگذارد. کمی نگران شدم. شمارهی حبیبالله را گرفتم. گفتم اگر ممکن است نامهی ادارهی مهاجرت را برایم ایمیل کند. شاید چیزی در نامه آمده که از چشم حبیبالله دور ماندهاست.
حبیبالله در خانه اینترنت نداشت. رفت بیرون و با موبایلِ یکی از همسایهها ایمیل را برایم فوروارد کرد.
ایمیلی که برای حبیبالله فرستادهشده بود را باز کردم. چند تا پرچم کانادا سمت راست تصویر بود و چند عکس از شهرهای کانادا سمت چپ. متن نامه که با پسزمینهی آبی فرستادهشده بود بیشتر از سه صفحه بود. دو خط اول را خواندم. چند تا غلط املایی داشت و به ساختار جملهها نمیخورد از یک جای رسمی فرستادهشده باشد. آدرس فرستنده را نگاه کردم. از یک حساب هاتمیل فرستادهشده بود و ربطی به دولت کانادا نداشت. پایینتر آمدم. معلوم بود نامه را کسی نوشته که به زبان انگلیسی آشنا نیست یا دست کم نمیداند نامههای معمول اداری را چهطور مینویسند. واضح بود که نامه تقلبی است. زنگ زدم حبیبالله. سعی کردم اضطرابم را به او منتقل نکنم. پرسیدم آیا همهی نامههایی که تا حالا از ادارهی مهاجرت و هتل هیلتون دریافت کرده از همین آدرس بودهاست؟ گفت که حساب کاربری و رمز ورود ایمیلش را برایم میفرستد تا خودم بقیهی نامهها را ببینم. پرسید «چه شده آقا علی؟» گفتم خبرت میکنم.
آدرس ایمیل و رمز ورود را برایم فرستاد. وارد ایمیلش شدم. اولین تماس او با «هتل هیلتون» به سه ماه پیش برمیگشت. فرستنده از هاتمیل استفاده کردهبود و یک حساب کاربری شبیه نام هتل هیلتون ساختهبود اما معلوم بود که تقلبی است و ربطی به هتل ندارد. ایمیلهایی که حبیبالله از ادارهی بیمه و ادارهی مهاجرت و نمایندگی هتل در ونکوور و مرکز صدور ویزا در تورنتو دریافت کردهبود را یکییکی نگاه کردم. همه با پرچم کانادا و آرم هتل تزیین شدهبود و گوشهکنارش عکسهای باکیفیتی از کارمندان هتل را چسباندهبودند. هر ایمیل اطلاعات جداگانهای داشت. مثلاً یکیشان – که به دو ماه پیش و آغاز مکاتبات حبیبالله برمیگشت – چند سؤال را به عنوان مصاحبهی کاری فرستادهبودند. دیگری درآمدِ کارکنان هتل هیلتون را نوشتهبود: «ظرفشویی: سه هزار دلار؛ تمیزکاری اتاق: چهار هزار و پانصد دلار؛ نگهبان در: پنج هزار دلار.» دیگری از حبیبالله خواستهبود هر چه سریعتر مبلغ هشتصددلار را برای رساندنِ یک پست دیاچال به سفارت کانادا در دوبی به حساب بریزد. حبیبالله همهی ایمیلها را در حد بضاعتی که در زبان انگلیسی داشت با حوصله و احترام پاسخ دادهبود. یکجا عمیقاً عذرخواهی کردهبود که نتوانسته مبلغ چهارصد دلاری که باید به «ادارهی بیمه» پرداخت کند را به موقع بپردازد. جای دیگر قول دادهبود که از «همهی توانایی، خلاقیت و تجربهاش» استفاده میکند تا کارهای هتل زمین نماند. از «عشق» خود به «کار» و «علاقهاش به کمک به همنوعان» نوشتهبود و «قول» دادهبود «آدم مفیدی برای جامعهی کانادا» باشد. در ایمیلهای بعدی تصویرِ رسیدِ پولهایی که پرداخت کردهبود را دیدم. به آدرس گیرندهشان نگاه کردم. نام گیرندهها هر بار عوض میشد اما بانکِ مقصد یکی بود؛ جایی در کشور «کِیپ وِرد»، جزیرهای در اقیانوس اطلس، غرب آفریقا.
نفسم داشت میگرفت. نمیدانستم چهطور باید خبر را به حبیبالله بدهم. تمام زندگیاش از دست رفتهبود. میدانستم دیگر آهی در بساط ندارد که قرضهایش را بپردازد. دانشگاه را به امید کار و تحصیل در جایی دیگر از دنیا که مردمش خبر جنگ و بمب را تنها روی صفحههای تلویزیونی خود میبینند رها کردهبود. آنهایی که حبیبالله از ایشان پول قرض گرفتهبود هم وضع مالی خوبی نداشتهاند. بعضیشان در عین فقر و نداری از دیگران قرض کردهبودند تا حبیبِ خانواده در آغاز جوانی زمینگیرِ افغانستان نشود. حبیبالله قول دادهبود پول همهشان را بعد از چند ماه بپردازد و خرج خانواده را بدهد و باعث افتخار شود.
دستم میلرزید. نمیدانم از سر ناراحتی بود یا خشم. ای خدای بزرگ. چهطور ممکن است آدمهایی پیدا شوند که از رنجِ مردمِ دردکشیده نان بخورند؟ چهقدر آدمها میتوانند بیشرف باشند که پاسخهای محترمانه و صادقانهی یک جوان افغانستانی را بخوانند و بیشرمانه به دزدی ادامه بدهند؟ چهطور آدمها تا ایناندازه بیوجدان شدهاند که امیدِ یک آدمِ سادهدل با یک بغل آرزو و شور را اینطور لجنمال کنند؟ نمیفهمند آن جوان چهطور دارد برای داشتن یک زندگی بهتر میجنگد؟ نمیفهمند چهطور باور او به انسانیت و اخلاق و زندگی را میکُشند؟ دنیا از کِی اینقدر کثیف و تاریک شده که دزدها به جان حبیباللهها افتادهاند؟
لپتاپ را بستم. حالم بد بود. مدتها بود اینطور بههم نریختهبودم. به نجابت و پشتکار حبیبالله فکر کردم. چهطور میتوانست این خبر را طاقت بیاورد؟
شمارهی حبیبالله را گرفتم. برداشت. «سلام آقا علی… ببخشید شما ره در زحمت انداختُم… چیزی شده؟» سعی کردم خودم را کنترل کنم. شمردهشمرده قصه را تعریف کردم. نمیدانم آن یکربع چهطور گذشت. حبیبالله آن طرف تلفن چیزی نمیگفت. زندگیاش از دست رفتهبود. در پاسخ به چیزهایی که میشنید ترجیح میداد حرفی نزند؛ یا حجب و حیا اجازهاش نمیداد ناراحتی را از پشتِ کلمهها بیرون بریزد. چند لحظه سکوت شد. کشدارتر از دفعههای قبل. سکوت را شکستم. گفتم نگران نباشد و راهی پیدا میکنیم. گفتم که خدا بزرگ است و دنیا اینطور نمیماند که بیوجدانها بتوانند از ایمان و تلاش مردمِ پرامید سوءاستفاده کنند. گفتم دلش قرص باشد که خوبی بر بدی پیروز است، دوستی بر دروغ، مهربانی بر بددلی. گفتم که در آغاز جوانی است و زندگی پیش رو طولانی و رسم دنیا اینطور نخواهد ماند.
حبیبالله اما حرف نمیزد. فقط گوش میکرد یا شاید اصلا صدای من را در آن لحظات نمیشنید. نمیدانم در فکرش چه میگذشت. گاه صدای آه کشیدنش را میشنیدم که در میان «درست است آقا علی»هاش گم میشد. در میان سکوت و نفسهایی که ناآرامیشان از پشت تلفن هم معلوم بود گفت که نمیداند امشب را چهطور به صبح برساند. گفت نمیداند است مردهاست یا زنده…
ساعت از یک نیمهشب گذشتهبود. نیمساعتی میشد که با حبیبالله خداحافظی کردهبودم. روی تخت دراز کشیدهبودم و به سقف خیرهبودم. احساس خفگی میکردم. پنجرهی اتاق را باز کردم تا هوا عوض شود. نسیم ملایمی روی پوست صورتم خورد. چشمانم را بستم. سعی کردم برخودم مسلط شوم. حتماً حکمتی در این اتفاق است. به اتاق برگشتم. باید راهی برای بازگرداندن حبیبالله به زندگی پیدا میکردم.
فردای آن روز حبیبالله را دیدم. رنگپریده بود و حتی وقتی جملههای عادی را میگفت دستهایش میلرزید. دیشب را نخوابیدهبود و تا صبح فکر کردهبود که شاید راهی جز ترک افغانستان برایش نماندهباشد. روی نگاه کردن به صورت پدر و مادرِ پابهسنگذاشتهاش را نداشت. از دانشگاه و کار واماندهبود. کسی در زندگی برایش نماندهبود که به کمکِ او دوباره روی پای خود بایستد.
فکری به نظرم رسیدهبود. با حبیبالله مطرح کردم. نمیدانست چه بگوید. گفت که اگر به زندگی برگردد، درسش را در همین افغانستان تمام میکند و وارد بازار کار میشود و میکوشد تا به کشور و مردمش خدمت کند. گفت که این معجزه را بیجواب نخواهد گذاشت. با جدیت و پشتکاری که در حبیبالله سراغ داشتم میدانستم عین حقیقت را میگوید و اگر راهی برای گرفتنِ دستهای او باشد، آیندهی روشنی در انتظار اوست.